گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد چهارم
فصل ششم درباره سنگهای مغناطیس، ویژگیها، رنگها و سرزمینهای آنها







کانهای سنگ مغناطیس در دریای هند و در کوهی در نزدیک قلزم و نیز در اندلس و سرزمین خراسان است. این سنگ از سنگهای آهنین است. از ویژگیهای آن این که چون در خون بز خوابانیده شود و یک شب در آن بماند، ربایش آن بیشتر می‌گردد.
چون با سیر کوفته اندود گردد ربایش آن از بین می‌رود. نکوترین سنگ مغناطیس، نوع آمیخته به رنگ سرخ آن است که همرنگ آهن است. بهترین مغناطیس از جهت ربایش آن است که نیم مثقال از آن یک مثقال آهن را به سوی خود بکشاند و بالا آورد. از خواصّ مغناطیس آنکه چون در لانه مورچگان گذارده شود از آن می‌گریزند.
چون با آب دهان روزه‌دار صفرایی، آلوده گردد جذابیّت و ربایش آن از بین می‌رود.
چون سونش آن به چشم کشیده شود جلب دوستی و محبّت می‌کند. چون آهک شود و جای آهک شدن آن افروخته گردد، آتشی سوزان چند بالای انسانی از آن بر می‌آید. چون پاره‌یی از آن سوده گردد سونش و ریزه‌های آن به یکدیگر می‌چسبند همچنانکه براده‌های آهن به آن می‌آویزند. چون آهن پاره‌یی بدان مالیده شود به آن می‌پیوندد. چون زنی باردار یا جانوری سخت‌زای آن را با خود همراه کند زایمانش آسان می‌گردد. چون انسان بدان مهر شود خیلی زود نیازهایش برآورده می‌شود.
ارسطو درباره چگونگی پیدایش مغناطیس گوید: این کان نخست در معدن خود برای آهن شدن به وجود می‌آید و لیکن گرمی و خشکی بر آن چیره می‌شود و به علّت کمی رطوبت کان و بسیاری خشکیی که بر آن وارد می‌شود به صورت سنگی سخت و سفت در می‌آید و آهن را به سوی خود می‌رباید. عطارد حاسب گوید: این سنگ سه گونه است: یکی از فلزّات را به سوی خود می‌کشاند. دیگری خود از آهن و دیگر فلزّات می‌گریزد و دور می‌افتد. سوم با یک پهلویش آهن را می‌کشد و با پهلوی دیگرش از آهن دور می‌شود.
ص: 109
سنگ الماس، مغناطیس طلا است. چون این سنگ به طلا نزدیک شود بدان می‌پیوندد و آن را بر می‌گیرد. طلا خود مغناطیس جیوه است که هر جا با آن برخورد کند آن را به سوی خود می‌کشد و با آن آمیخته می‌شود. همچنین اگر سونش طلا، سرب، مس، آهن و قصدیر با هم آمیخته و درهم شود، آنگاه جیوه بر آن ریخته گردد جیوه تنها سونش و براده‌های طلا را به سوی خود می‌کشد و با آنها می‌آمیزد و چون براده‌های دیگر هر یک به اندازه معیّنی مغناطیس دارند جیوه بدانها نمی‌پیوندد و با آنها آمیخته نمی‌گردد.
سنگ نقره را ارسطو مغناطیس نقره نامیده است و آن سنگی سفید و مایل به سرخ است که چون با دست بر آن بکوبند همانند قصدیر صدا می‌دهد و لیکن از این سنگ هیچ در قصدیر نمی‌باشد همچنانکه قصدیر نیز در این سنگ یافت نمی‌شود.
سنگ نقره از پنج ذراعی، نقره را به خود می‌کشاند اگر چه محکم بسته شده باشد.
ارسطو سنگ صفر (زرد) را مغناطیس مس زرد و سرخ خوانده است. سنگ زرد، سنگی است که به زردی و تیرگی و کم رنگی می‌زند و چون مس بدان نزدیک گردد آن را به خود می‌کشد.
سنگ سرب (رصاص) را ارسطو مغناطیس سرب نام نهاده است و آن سنگی بسیار زشت و بد بوی است که چون از آن دانه‌یی چند یک ششم درهم بر ده درم سرب ریخته شود آن را به صورت نقره می‌بندد به گونه‌یی که می‌توان آن را در قالبها ریخت و بر روی آن نقش ضرب نمود و یا چکش کاری کرد. این بود سخن ارسطو و لیکن هر دانا و هوشمندی داند و گوید که مقصود، تغییر رنگ یافتن سرب از تیرگی و سیاهی، به وسیله سنگ سرب است که این کار ابّار خوانده می‌شود. هر پاره از آن سنگ سرب می‌تواند سیصد و بیست جزء سرب را رنگ کند و خدا داناتر است
گونه‌یی دیگر از سنگهای مغناطیس، مغناطیس گوشت است. ارسطو گوید: این سنگ در دریا به دو گونه جانوری و کانی یافت می‌شود. جانوری آن به خرگوش دریا (ارنب البحر) شناخته می‌شود و آن سنگی است که چون بر جایی بی‌مو از تن جانوری افکنده شود به گوشت آن می‌چسبد و دیگر کنده نمی‌شود مگر آن که گوشت آن را با خود بکند و لیکن از جای آن خون بیرون نمی‌آید. گونه دوّم چون به گوشت جانور درنده یا مرده بچسبد آن را می‌کند.
ص: 110
دیگر سنگ استخوان ربا است. ارسطو گوید: آن سنگی زرد و زبر است و از بلخ به سایر شهرها برده می‌شود چون این سنگ به استخوان نزدیک گردد آن را می‌رباید.
دیگر سنگ موی ربا است. ارسطو گوید: چون انسان بر این سنگ بسیار بنگرد گمان می‌کند توده‌یی موی است و لیکن چون بدان دست زند می‌فهمد که سنگ است. این سنگ جسمی لرزان دارد و سبک‌تر از آن در همه سنگها یافت نمی‌شود و چون با بدن جانوران برخورد کند موی آنها را همچون نوره می‌برد و اگر مویی بر روی زمین افتاده شده باشد آن را فرا می‌چیند.
دیگر سنگ ناخن ربا است. ارسطو گوید: سنگی است به رنگ تیره و نرم که چون بر ناخن بگذرد آن را می‌کند یا چون بر تراشه‌های ناخن بگذرد آنها را فرا می‌چیند.
آهن بر این سنگ با همه نرمیی که دارد کارگر نمی‌باشد و با الماس هم شکسته نمی‌شود. چون خون زن حایض بر آن ریخته شود ریز ریز و شکسته می‌گردد.
دیگر سنگ پنبه ربا است. ارسطو گوید: سنگی است که بر کناره‌های دریا از نمک درست می‌شود و رنگ آن سفید است. چون پنبه به آن برخورد کند اگر چه به صورت کتان بافته شده باشد بدان می‌چسبد.
دیگر سنگ پشم ربا است. ارسطو گوید: سنگی گرد و سبز رنگ است که رگه‌هایی زرد دارد و از جزیره‌های دریای چین آورده می‌شود. جسمی سبک دارد و چون به پشم نزدیک شود بدان می‌چسبد و حتّی در میان آن فرو می‌رود.
دیگر سنگ آب ربا است. ارسطو گوید: سنگی سفید است که چون بر ناف بیمار مستسقی بسته شود و یک شب بماند آنگاه در روز، جلوی اشعه خورشید قرار گیرد، قطره قطره از آن آب روان می‌گردد تا هیچ از آن باقی نماند. سپس بار دیگر به حال خود بر می‌گردد و سفت می‌شود و این کار چندین بار تکرار می‌شود تا مستسقی بهبودی بیابد.
دیگر سنگ زیتون است. ارسطو گوید: سنگی سرخ مایل به کبود است که چون به زیتون نزدیک شود به سوی آن روان می‌گردد تا در آن افتد. این سنگ از سفاله زنگ آورده می‌شود. چون زیتونی بر روی جامه‌یی بیفتد آنگاه این سنگ را از روی لکّه آن بگذرانند هیچ نشانی از زیتون بر جامه نمی‌گذارد.
ص: 111
دیگر مغناطیس سرکه است که سنگی سفید است و کزک خوانده می‌شود. اگر در جایی که پر از ظرفهای سرکه است گذارده شود سرکه به سوی آن روان می‌گردد تا آن را فرا گیرد و تا زمانی که این سنگ در میان سرکه می‌باشد، سرکه بدون هیچ گرمی یا آتشی می‌جوشد.
دیگر سنگ کهربا است که خرده‌های گیاه خشک و کاه را به خود می‌کشد. این کهربا شیره درخت خدنگ است که همانند سنگریزه روی زمین یافت می‌شود.
نکوترین آن به علّت آمیختگی با سفیدی و پیسه بودنش، شمعی خوانده می‌شود.
این گونه بسی سخت است و خرده‌های گیاه خشک را به خود می‌کشد. بوی آن همانند بوی لیمو است و چراغ روم نیز نام دارد. پاره‌هایی از این سنگ در اندلس و در ته زمینهای کناره‌های دریا و واحه‌ها یافت می‌شود که کشاورزان آنها را فرا می‌چینند. گویند: این سنگ، رطوبت درخت کنار یا بوی جهودان است و در ابتدا همانند عسل است که به صورت سنگ بسته می‌شود. در میان این سنگ مگس و چیزهایی دیگر یافت می‌شود که پیش از بسته شدن در آن فرو رفته‌اند و چون به صورت سنگ، بسته شده است در آن باقی مانده‌اند. گویند: این سنگ شیره درخت بادام رومی است و خدا داناتر است.
دیگر مغناطیس کژدم است و آن گیاهی است همچون خردل که شکوفه بر می‌آورد. این گیاه بیشتر در سرزمین سواد روبه‌روی دمشق می‌روید. چون این گیاه به سوراخ کژدم نزدیک شود، کژدم از سوراخ خود بیرون می‌آید و با نوک دم و دو شاخ خود بدان گیاه می‌آویزد. اگر آن گیاه در دست انسان باشد و عقرب نیز در حال گریز باشد بر می‌گردد و با دم خود بدان گیاه می‌آویزد و از بسیاری لذّت و خوش آیندی، فرومانده و سست می‌گردد.
دیگر مغناطیس مردم است. ارسطو گوید: آن سنگ باهت است که از زیر چشمه الهیه در ابتدای سرچشمه‌های رود نیل در پس کوه قمر سر برآورده است. رنگ آن از نقره سفیدتر است و آن کوهی کوچک و سخت همانند صخره‌یی یک پارچه است که چون کسی بدان کوه رسد و آن را به چشم بیند کششی از عشق و سحر در نهاد وی پیدا می‌آید تا خود را بدان سنگ رساند و همواره در حال سرور و شادمانی بر روی آن سنگ بماند تا بمیرد. این سخن را بطلمیوس گفته است. لیکن آنچه که مسافران
ص: 112
حکایت می‌کنند و بر زبان مردم روان است آن است که گروهی برای دیدن سرچشمه‌های رود نیل به راه افتادند و آن رود را دنبال کردند تا به یکی از وادی‌های کوههای قمر رسیدند. به علّت سختی راه و بسیاری درختان، آدمیزاد را در آن وادی راهی نبود. پس یکی از آنان از کوره راهی که تا فراز کوه کشیده شده بود بالا رفت و بر بستر آب آن رود، مشرف گردید. چون بر فراز کوه رسید فریادی برآورد و خود را به زیر افکند و از چشم دیگر دوستانش که انتظار بازگشت او را داشتند پنهان شد، پس دیگری از کوه بالا رفت و او نیز همین کار را انجام داد، تا اینکه همگان با هم از کوه برشدند و یکی را با ریسمانی محکم بستند و روانه ساختند و آن ریسمان را بر روی کوه سخت استوار کردند. چون آن مرد همچون آن دو کس پیش از خود بر بستر رود مشرف گردید فریادی بر آورد و خود را بیفکند لیکن دوستانش او را به سوی خود بالا کشیدند و او در حالی که جان از تنش جدا می‌شد ایشان را به وجود صخره‌یی که دیده و سحر و شوقی که از آن در وی پدیدار گشته بود آگاهی داد و دوستانش دیگر از آنجا پیش‌تر نرفتند و خدا آگاهتر است.
دیگر از مغناطیسها، مغناطیس جانور است و آن گونه‌یی مار در درّه سرندیب است که چون انسان یا جانوری بدان بنگرد با جذّابیّتی روحانی به سوی آن کشیده می‌شود تا بدان نزدیک گردد. اگر آن مار گرسنه باشد او را می‌خورد یا زهرآگین و هلاک می‌سازد. این جذّابیّت ناشی از مردمک دیده این جانور است و خدا داناتر است.
دیگر از این مغناطیسها گونه‌یی از مردمانند که ابن ام عیسی (پسر مادر عیسی) نامیده می‌شوند. این گونه انسان چون بوی کفتار را از یک چهارم میل- که برابر با هزار گام است- بشنود شوقی در او پیدا می‌آید. آن شوق او را به سوی کفتار می‌کشاند تا خویشتن را پیش کفتار افکند و کفتار او را بدرد و بخورد و این خود نزد مردم بسی مشهور است و خدا داناتر است.
ص: 113

فصل هفتم درباره مروارید و چگونگی پیدایش آن در صدف و سخن از نهاد جانور مروارید

ارسطو در کتاب الاحجار گوید: مروارید سنگی گران قیمت و گوهری ارزنده، جانوری و کانی است. مروارید تنها جوهری است که مختص به نام جوهریت است و هر آنچه غیر از آن است از حیث عموم جنس، جوهر خوانده می‌شود. مروارید، از گرانبهاترین، ارزنده‌ترین، سودمندترین سنگها و زیوری برای تزیین است. چگونگی پیدایش آن با دیگر گوهرهای شفّاف متفاوت است زیرا گوهرها همه خاکی هستند و لیکن مروارید جانوری است. باران بر ساحل دریای فارس به گاه بهاران فرو می‌بارد، در این هنگام جانوری خرد که ریزش باران را احساس کرده است از ته دریا بر روی آب می‌آید و دو گوش خود را که همچون دو سبدند باز می‌کند تا با آن دو گوش قطراتی چند از آن باران را در میان خود بگیرد و همچون تشنه‌یی آن قطرات را بخورد. چون سیراب شد آن چند قطره را از ترس آنکه با آب دریا آمیخته نگردند در درون خود سخت می‌فشرد سپس به ته دریا برمی‌گردد و آنجا می‌ماند تا آن قطره‌های باران بسته گردد و بنا بر پاکی و صافی و بزرگی خود به صورت مرواریدی بزرگ یا کوچک درآید.
ارسطو در کتاب الاحجار گوید: در زمستان اقیانوس به جنبش می‌آید و موجهای آن به شورش می‌افتد و چکیده و شبنمی از آن بر می‌آید آنگاه از دریایی که به اقیانوس پیوسته است، صدف مرواریدی بیرون می‌شود. جانوری همچندان آن صدف در آن است که آن شبنم و چکیده را به خود می‌کشد و می‌بلعد همچنان که رحم، نطفه را به درون می‌برد. سپس آن صدف به جایی آرام از دریا می‌رود و دهان خود را با قطره‌هایی که بلعیده است می‌گشاید و نور خورشید و هوا را چند روزی پذیرا می‌شود تا آنگاه که بداند آن آب بسته شده است پس دهان خود را می‌بندد و به ته دریا می‌رود و به صورت نهالی در کف دریا می‌روید و ریشه می‌دواند و درختی
ص: 114
از آن شاخه می‌زند. این جانور به کلّی به صورت گیاه در می‌آید که مروارید به هنگام صید همچون میوه‌یی رسیده از آن چیده می‌شود. هر زیرک و دانایی می‌داند که این سخن ارسطو درباره مروارید رمز و سرّی گران است.
مسعودی گوید: این گوهر در چهار جا صید می‌شود، جزیره خارک از سرزمینهای فارس، عمان، قطر و جزیره سرندیب. مروارید دو گونه است، یکی بزرگ که درّ خوانده می‌شود و دیگری کوچک که لؤلؤ نام می‌یابد. نکوترین مروارید، مروارید غلطان صاف شفّاف درشت سنگین پاک است که در وزن از نیم تا یک و نیم مثقال تفاوت می‌کند. نکوترین لؤلؤ، پاک و گرد آن است. لؤلؤ را رنگهایی است که از آن میان زرد گرد، سرخ، سبز و کبود است. هر یک از این گونه‌ها به واسطه پیوستگی و نزدیکی با اندامی از اندامهای این جانور رنگ می‌پذیرد. برای نمونه مرواریدی که نزدیک به سپرز است سرخ و آن که نزدیک به زهره است سبز دریایی می‌گردد. از خواصّ مروارید، شادمان کردن دل، گسترش نفس، نیرو بخشیدن در برابر زهر، زیبا کردن چهره و نمایاندن زیبایی است. هیچ چیز همانند زمرّد، رنگ لؤلؤ را روشن نمی‌کند همچنانکه هیچ چیز همانند لؤلؤ رنگ زمرّد را نمی‌نمایاند. از لایه‌های صدف مروارید، ورق‌ها و لوحه‌هایی همانند مروارید به دست می‌آید که ریشه و رگه‌های مروارید خوانده می‌شوند. گویند: هر صدفی از صدفهای لؤلؤ از یک صد لایه، مرکّب است که هر لایه دو رویه دارد و در این گفتار نماد و سمبلی برای اهل ذوق و تصوّف و فلسفه نهفته است.
ص: 115

فصل هشتم درباره سنگها و دیگر چیزهایی که با ویژگی کانی بودنشان از خاک برتری دارند و سخن از چگونگی پیدایش آنها

ابن وحشیّه در کتاب التّعافین که اسرار الشّمس و القمر نامیده می‌شود گوید: نهاد بیشتر سنگها و اجسام کانی، رطوبتی است که از سردی درون زمین گرد می‌آید و گرمی لایه‌ها و حفره‌های زمین آن را پخته می‌گرداند تا عفونت یابد و جسمیّت پذیرد و به صورت یکی از اجسام ذاتی یا گوگردها یا زرنیخها یا زاجها یا نمکها یا بوره‌ها و چربیهای رنگ‌آمیز و یا دیگر سنگها و جسمهای کانی- که از خاک برترند- درآید. ابن وحشیّه پس از این سخن به بحث درباره گیاه می‌پردازد و می‌گوید:
گیاهان به صورت دانه‌ها در میان زمین قرار می‌گیرند. آب، آنها را سیراب می‌کند.
گرمی خورشید آنها را گرم می‌نماید تا در میان زمین که همچون ظرف و آوندی برای آنها است عفونت پذیرند، چون بگندند، از صورت خرد و ناچیز خود دگرگون می‌شوند و درختانی بزرگ می‌شوند. هر درخت از آنها میوه برمی‌آورد و در میوه آن، تخم و دانه‌یی پدید می‌آید که درختان دیگری همانند آن درخت از آن دانه و تخم بیرون می‌آیند. آنگاه ابن وحشیّه به سخن در چگونگی پیدا آمدن جنین در رحم می‌پردازد و می‌گوید: منی از مرد به زن منتقل می‌شود. منی رطوبتی است که رحم آن را با گرمای درون شکم- که ناشی از حرارت غریزی دل است- گرم می‌کند تا در میان رحم- که همچون ظرفی برای آن است- بگندد و از منی به صورت خون و از خون به صورت جسم درآید و از جسمیّت نیز صورت آدمی پذیرد و از صورت آدمی به حیات و زندگانیی که آلت حس و حرکت و سبب جنب و جوش آن است بگراید. در اینجا به خواست خدای والا پرورش جنین به پایان می‌آید. از جمله سنگها و چیزهایی که از خاک برترند، زرنیخهای زرد و سرخ هستند. زرنیخ برادر گوگرد است که از آن سخن گفتیم و لیکن زرنیخ از گوگرد خشک‌تر و کم چرب‌تر و
ص: 116
سوزنده‌تر است. از اقسام گوگرد سنگ صرف 3] است که چون شراب بر مخموران زور آورد آن را بدیشان می‌خورانند. کان این سنگ در وادی موسی- درود بر وی- است. دیگر سنگ مغزه 4] است که کان آن در وادی موسی است. دیگر سنگ جوّ است که به سبب ابرها در میان جوّ پدید می‌آید و همچون آذرخشهایی جسم یافته می‌باشد. دیگر سنگهای هداة[5] اند که همه سخت و سفت و خرد و شکسته و گوگردی و بدبوی و آمیخته به مرقشیشا هستند.
آنچه در اثر رطوبتها آب می‌شود از مایعات به شمار می‌آید که پاره‌یی از آنها از سطح زمین به دست می‌آید و پاره‌یی دیگرش از درون زمین بیرون می‌آید. آنچه بر سطح زمین پدید می‌آید، نمکها و زاجهای سفید و بوره‌ها هستند که همه خاکی و گلی می‌باشند و رسیدن و پختن آنها کمتر از یک سال طول می‌کشد. سبب پیدا آمدن آنها چنین است که چون آنها در جاهای خود بپایند و با خاک زمین بیامیزند و گرمی معدنها در آنها کارگر افتد، بیشتر رطوبتهایشان را آب و ذوب می‌گرداند تا به صورت بخار درآیند و به هوا روند. لیکن پاره‌یی از آن رطوبتها در لایه‌های زمین باقی می‌مانند، اگر خاک آن زمین شوره‌زار باشد، گرما آن رطوبتها را می‌پزد و سخت و بسته می‌گرداند تا انواع نمکها و زاج‌های سفید و بوره‌ها از آنها درست شوند و اگر خاک آن زمین تلخ و تند باشد انواع زاجها از آن به دست می‌آیند و اگر آن زمین سنگلاخ و خاک و ریگ به هم آمیخته باشد انواع گچ و سیمانهای سفیدابی در آن بسته می‌گردند و اگر نرم و گلین باشد انواع گیاهان و علفها و قارچها از آن دست می‌دهند. این وحشیّه گوید: شکوفه قارچ در زمین‌های شن‌زار و نرم بر می‌آید و حدّ فاصل گیاه و کان است. از جمله چیزهایی که از زمین بر می‌آیند و جای بر آمدن و بیرون گشتن آنها در درون زمین است گونه‌یی از گیاهانند که پزشکان آنها را اقفار[6]
ص: 117
می‌خوانند و آنها همچون عنبر، مومیا، مومیای کوهی 7]، قیر، نفت و زرنیخ سرخ می‌باشند. پس نمک از چیزهایی است که از خاک برتر است و گونه‌هایی دارد که از آن میان نمک اندرانی را می‌توان نام برد که پاک‌ترین و صاف‌ترین نمکها به شمار می‌آید. کان آن در سرزمین سدوم نزدیک به دریاچه لوط است. به هر نحوی که شکسته شود به صورت پاره‌هایی چهار گوش در می‌آید. نیکوترین نمک خوراکی، نمک سفید و خوش بوی آن است که بویش همانند بوی بنفشه است.
دیگر نمک هندی است که سفید و سخت است و منافع بسیاری از آن در کتاب‌های طبّی بیان شده است. دیگر نمک سبخی (نمک طعام) است که گونه‌ها و رنگهایی همچون سفید بسیار روشن، سرخ خونین درخشان، زرد اسپرکی رنگ و سبز ریحانی دارد. کانهای این نمکها در سرزمین اصفهان، خراسان و سیستان است.
نمک تلخ هم کوهستانی و هم شوره‌زاری و رملی است. بوره (نترن) دو گونه است:
سپید و سرخ. کانهای آن در طرانه مصر یافت می‌شوند که به علّت نیروی دگرگون کنندگی بسیاری که دارند هر چه از جانور و گیاه و کان در آنها ریخته شود همه به صورت بوره در می‌آیند.
نمک نشادری در تیزی و سوزش همانند نشادر مصنوعی است. کانهای آن در بدخشان است. کوههای نشادر در سرزمین فرغانه چین است. نشادر طیّار از سوزاندن سرگین ستوران و چهارپایان در دودهنگهای گرمابه‌ها در سرزمین مصر صعید پدید می‌آید. در آن سودها و شگفتیها است به ویژه آن گونه که به عوالی (نمک آمونیاک فرّار) شناخته شده و رنگ آن همچون رنگ طلا است و با اندک حرارتی همچون شمع آب می‌شود. بوی آن همانند بوی مشک مارها است. چون به اندازه سه مثقال از آن در آب یا شیر یا روغن زیتون ریخته شود، پادزهری نیکو و رهایی بخش می‌گردد. البتّه آمیختن آن با شیر بسی نیکوتر است. چگونگی به دست آمدن نشادر به دودهنگها و دودکشهای حمّام مربوط می‌شود چه نشادر در روزنه‌های سفالین آنها فرو می‌رود و تا بیرون آنها بر می‌آید و همانند عسل و به رنگ و درخشش طلا بر روی سفالهای دود آهنگها روان می‌گردد. نشادر از جایگاه هر مس
ص: 118
هرامسه که حکیم سوم است نیز پیدا می‌آید. یکی از کسانی که این نشادر را در دود آهنگهای آنجا دیده است در بیتی از قصیده‌یی که مزّی را مخاطب قرار داده بدان اشاره می‌کند و می‌گوید:
و اگر چنین باشد مژدگانی باد مرا از مردی و اگر چنین نباشد وای از لغزش پاها.
زاجها نیز چندین گونه‌اند. نکوترین آنها قبرسی زرد است که همرنگ زرده پخته شده تخم مرغ است. این گونه زاج، سنگی است و خاکی نیست. سپس زرد مایل به سبز و دیگر سبز حنایی و دیگر سفید مایل به زرد است.
زاجهای سفید نیز چندین گونه‌اند. شفّاف‌ترین و معتدل‌ترین آنها زاج یمانی است که شفّاف و سفید آمیخته به سرخ است. مزه آن آمیغی از شیرینی و تندی و ترشی است. کانهای آن در سرزمین‌های شحر یمن و واحه‌ها و سرزمین روم است.
کان‌های زاج ذفر (نشادر تند بوی) در روم و خراسان است. کان زاج سفید دقیقی مصری در صعید مصر است. از ویژگیهای زاج آنکه چون در آب آلوده و شراب نپالوده ریخته شود آن را صاف و پالوده می‌گرداند.
از چیزهایی که بین زاج سفید و زاج است، قلقند[8] و شخیره 9] و خلقطار[10] را می‌توان نام برد که پیشترها از آنها مهر ساخته می‌شد و امروزه یافت نمی‌شود. دیگر انجبار[11] است که کان آن در سرزمین جرمق شقیف قرار دارد. دیگر گچ کبود و گچ سفید و اصفهانی و طبری است که بسی مشهورند. بوره هم کانی است و هم مصنوع آن از رسوبها و نمکهای خاکسترها به دست می‌آید. دیگر تنکار[12] است که هم معدنی و هم مصنوع آن یافت می‌شود و هر دو برای گداختن، ریختن و صاف کردن دیگر فلزّات به کار می‌روند. مغنیسیا[13] و قلیا[14] برای گداختن و ریختن و صاف گردانیدن
ص: 119
شن و رنگ آمیزی آبگینه و شیشه به کار می‌آیند تا آنجا که شیشه به وسیله آنها به آسانی رنگ می‌پذیرد. قلیا همچون آب است که به تندی با آتش گرم و آب می‌شود و زود با هوای سرد به صورت سنگ در می‌آید. ابو عبیده در کتاب المسالک و الممالک در این باره سخنی شگفت انگیز آورده گوید: در وادی درعه از شهرهای بربر سنگی است که چون در جایهای گرم گذارده شود همچون خمیر نرم می‌شود و نخهایی همانند کتان از آن بیرون می‌آید از آن نخها پارچه‌ها و دستمالها بافته می‌شود. چون آن پارچه‌ها یا دستمالها چرک گردند در آتش افکنده می‌شوند تا چرک و شوخ از آنها برود بی آن که آتش خود آنها را بسوزاند. در سرزمین بدخشان از شهرهای ترک نیز سنگی سفید است که به صورت نخ کشیده می‌شود و بافته می‌گردد. از این سنگ نیز همانند آن سنگ که گفتیم فتیله می‌سازند و در چراغها به کار می‌برند. این فتیله روغن را از خود می‌گذراند و خود هرگز نمی‌سوزد.
دیگر از چیزهایی که بر خاک برتری دارند سنگهای چربی‌دار و صمغ دارند.
زرنیخ سرخ (سندوس) از آن جمله است و آن سنگی صمغی و همانند کهربا شفّاف است و نر و ماده دارد و از چشمه‌هایی در جزیره‌های دریای روم بیرون می‌گردد.
چون با آب دریا برخورد کند بسته و منجمد می‌شود. گونه‌یی از این سنگ در میان خاک به صورت رگه‌های زمین پیدا می‌آید. دیگر از سنگهای روغنی و چربی‌دار، کهربا است که ضمن سنگهای مغناطیسی از آن سخن گفتیم. این سنگ دو گونه است که یک گونه آن را کشاورزان به هنگام شیار دادن و شخم کردن زمین از خاک بیرون می‌آورند.
دیگر از سنگهای روغنی و گیاهی سنگ قبر موسی در شرق بیت المقدس است که چون شکسته گردد از آن نفت بیرون می‌آید و همانند گلاب در کدو یا آبگینه‌یی ریخته می‌شود. این سنگ همانند چوب سوخته می‌شود.
دیگر فربیون 15] است و آن گیاهی همانند خیار است که شیرابه‌یی بسیار تند و تیره رنگ از ساقه آن بیرون می‌آورند. چگونگی بیرون آوردن این شیرابه چنان است که
ص: 120
پردازندگان به این کار شکنبه‌هایی چند فراهم می‌کنند و خوب می‌شویند و آنها را در زیر درخت فربیون می‌آورند و بر زیر تنه آن درخت سخت می‌بندند و از درخت دور می‌شوند آنگاه نیزه‌هایی بر تنه درخت می‌اندازند تا شیرابه بسیاری از تنه زخمی درخت در آن شکنبه‌ها گرد آید. این درخت بیشتر در شهرهای بربر، به ویژه کوه درن یافت می‌شود، شاخه‌ها و برگهایی نرم همچون کاهو دارد که در آنها رگبرگ‌هایی پر از شیرابه یافت می‌شود. گرداگرد این درخت هیچ گیاهی نمی‌روید. یک گونه از این درخت در شهرهای سودان است. صبر نیز از این تیره است. صبر شیرابه درختی است که برگ آن همانند برگ سوسن است و بر دو کناره برگهایش، خاری کوچک سر می‌زند. برگ صبر از برگ سوسن درازتر و کلفت‌تر است و بر روی آن رطوبتی است که به دست می‌چسبد. هر برگ آن یک رگ برگ بیشتر ندارد. این درخت در شهرهای هند و غرب نیز یافت می‌شود و آن را اسقطری و غربی و حضری می‌نامند. بهترین آن همان اسقطری است. سقطری جزیره‌یی در نزدیکی شهرهای یمن است. صبر اسقطری (صبر سقوطری)، سرخ است و فارسی آن در عمان، سیاه آمیخته به سفید است که همانند آن در حضرموت و احقاف نیز یافت می‌شود.
دیگر از گیاهان شیرابه و صمغ‌دار، خون سیاوشان (دم الاخوین) است که از جزیره سقطره و از شهرهای هند آورده می‌شود و نوع سنگی آن را از دریای قلزم به دست می‌آورند. دیگر درخت میعه است که همانند درخت آبی و سیب است و میوه‌یی بزرگتر از گردو و همانند شفتالوی سفید دارد، پوسته آن خورده می‌شود و کمی تلخ است. از هسته این میوه، روغنی که میعه یابسه خوانده می‌شود بیرون می‌گردد. میعه سائله را نیز از هسته آن می‌گیرند. دیگر کندر کبود است که شیرابه درختی بزرگ در میان شحر و عمان است. در شحر و عمان و یمن، لبان 16] نیز پیدا می‌شود و خدا داناتر است.
گوگرد سنگی است که در آغاز رطوبتی چرب و روغنی است آنگاه بسته و منجمد می‌گردد. چون گرمی آتش بدان برسد آب می‌شود و به سنگها می‌چسبد و با آنها آمیخته می‌گردد. چون آتش بدان برسد شعله‌ور می‌شود و سنگهای طلا یا یاقوتی را که با آن همراهند می‌سوزاند و خدا داناتر است.
ص: 121
دیگر فقر الیهود (مومیای پالوده) است که حمّر نام دارد و از دریاچه زغر که دریاچه لوط- درود بر وی- نیز خوانده می‌شود بیرون می‌گردد. مومیا به صورت یک پارچه همچون قایقی بزرگ از ته دریا بر ساحل می‌افتد و گاو خوانده می‌شود. این مومیا که گاو نام دارد اگر بزرگ و با دست و پا باشد، می‌گویند آن سال خجسته و پر برکت است و اگر کوچک باشد می‌گویند آن سال، سالی خشک و قحطی است.
اگر باد از سوی باختر باشد آن مومیا را به سوی خاور می‌افکند و اگر از خاور باشد آن را به باختر می‌اندازد. مومیا سودهای بسیاری دارد و خدا داناتر است.
قیر بسی سیاه و همانند زفت است و از چشمه‌هایی در شهر موصل و شهر هیت همراه با آب از زمین بر می‌آید که بسیاری از آن را مردم گرد می‌آورند. چشمه آن چشمه قیّاره خوانده می‌شود که همواره فوران می‌کند. مردمان عراق گرمابه‌های خود را به جای سنگ فرش، قیراندود می‌کنند.
مومیا سه گونه کانی، گیاهی و جانوری دارد. کانی آن در یکی از روستاهای شیراز از شهرهای فارس به دست می‌آید و در جایی دیگر یافت نمی‌شود و آن آبی روغنی و چرب است که در فصل پاییز از سقف غاری در میان گودالی که برای آن بر روی زمین کنده‌اند ریخته می‌شود. مومیایی که در یک سال از آن گرد می‌آید یک رطل است. از سوی پادشاه مردمانی مورد اطمینان برای گردآوری و نگهداری این مومیا گماشته شده‌اند، همچنانکه در مصر برای گرد آوردن روغن بلسان چنین کرده‌اند.
یک گونه از مومیای کانی از سرزمین کتابه- از شهرهای مغرب- به دیگر شهرها برده می‌شود. چون دریا در زمستان مضطرب گردد این نوع مومیا را همچون عنبر بر ساحل می‌افکند. مومیای گیاهی از درختی ویژه تراوش می‌کند و همانند صمغ و شیرابه، سیاه و روان است. مومیای جانوری همان خاک استخوانهای کالبد انسانها است و خدا آگاهتر است.
ص: 122